خسته بود
نسلی اسیر سایه و فانوس خسته بود
شب ساز مرگ میزد و ناقوس خسته بود
ویلای دوردست سفرهای کودکی
مخروبه بود و جادهی چالوس خسته بود
پایان ماههای قرنطینههای سخت
دنیا به گل نشسته و ویروس خسته بود
این باور عمیق به عشق و برابری
در شهر پر تعصب سالوس خسته بود
سهراب نوجوان وسط مرگ و زندگی
از خشم کور و کینهی کاووس خسته بود
ققنوس جنگجوی سبکبال بیشکست
از زندگی در این تن محبوس خسته بود
بعد از هزار قصهی برخاستن ز مرگ
خاکسترش به باد رفته و ققنوس خسته بود
سیزده اردیبهشت هزار و چهارصد و دو
مینوشت
یک خسته از مسیر پر از گرد مینوشت
از خاطرات صحنهی آورد مینوشت
در مرز حد فاصل مابین هر دو عشق
میمرد و زنده میشد و با درد مینوشت
مستِ هوای وحشی و دیوانهی بهار
از روزهای بیرمق و سرد مینوشت
در جنب و جوش سبز و جوان جوانهها
از برگهای خشک و تب زرد مینوشت
تاوان تلخ بخت پر از کیش و مات را
با تاس خوش نشستهی بر نرد مینوشت
فرجام را همیشه قلمدار کینهتوز
یا روزگار برزخ نامرد مینوشت
او هر چه آرزو که نمیشد نفس کشید
یا هر چه زندگی که نمیکرد مینوشت
بیست و چهارم اردیبهشت نود و هفت
یادت هست؟
قرار رفتنِ بیمن نبود، یادت هست؟
بهار فصل نبودن نبود، یادت هست؟
به هیچ هم نخریدی جهان و حتی مرگ
از این معامله ایمن نبود، یادت هست؟
هزار حرفِ نگفته، هزار رازِ مگو
اسیر ذهن سترون نبود، یادت هست؟
به جرم آن همه آهندلی نفهمیدیم
که قلب گرمت از آهن نبود، یادت هست؟
تنت چه حیف تکید از هجوم تنهایی
اگر چه مثل تو یک تن نبود، یادت هست؟
فروتنانه به نفرت فراق بخشیدی
ولی فراق فروتن نبود، یادت هست؟
هنوز عشق عزیزت نبود بیفرجام
چراغ کینه که روشن نبود، یادت هست؟
فرجام سکوت
در من هزار زخم زباننعره میزنند
از جان و خونچکان و دمان، نعره میزنند
تمرین صبر میکنم و خشمهای من
از عمق چالههای زمان، نعره میزنند
کابوس میشود همهی خوابهای شعر
تا واژههای پرهیجان، نعره میزنند
دلمردهایم و در رگمان جویهای خون
با قلبهای بیضربان نعره میزنند
آبستن است مادر باران و برق و رعد
سخت است زایمان و زنان نعره میزنند
ماییم و مرگ و پیلهی تنپوشِ خامُشی
واماندگانِ جامهدران نعره میزنند
گاهی به عمر صبر و به شکل شکوفهای
بذر سکوتهای نهان نعره میزنند
اسبِ سرکشِ دوست داشتن
آدم، هوس سوار شدن به اسب سرکش دوست داشتن که میافتد به سرش، همه چیز سربالایی است. آینده در ارتفاع و اوج نشسته. همه چیز سخت و دست نیافتنی است و هر دست یافتنی یک معجزه و پیروزی است. همهی چیزهای خوب پس از سوار اسب سرکشِ دوست داشتن شدن قرار است که اتفاق بیافتند. همهی چیزهای خوب، آن بالای ابرها، با توسن عشق فقط به دست خواهند آمد.
آدم، از اسب دوست داشتن که میافتد، همه چیز در حضیض و سرازیری است. آینده، کثیف و بیمصرف و از ریخت افتاده، افتاده پشت سر. هیچ چیز، روشن و درخشان و جذاب دیگر نیست. چیز خوبی دیگر قرار نیست اتفاق بیافتد. همهی چیزهای خوب، قبلا رنگ و رخشان را باختهاند، به تجربه.
آدم، از اسب دوست داشتن که میافتد، گاهی بیش از پیش از سوار شدن نیاز دارد به دوباره سوار شدن. چون نیازش این بار نه به رویای فتح آینده، که به باز دوختنِ بخت باخته است. آدمِ از اسب دوست داشتن افتاده، دیگر پیِ هیچ اسبی نیست. پیِ خودِ باختهاش است و بس. پیِ آنکه شده بود و نشد که بماند. میداند که آن بالای ابرها، با خواستن و تنیده شدن و حل شدن زیر پاست. میداند که ابرها زیر پای ما شدن است. میخواهد و اما میترسد.
از اسبِ دوست داشتن افتاده، مار گزیده نیست که از ریسمان سیاه و سفید بترسد. سقوط کردهای است که از کسی میترسد که خودش است. سقوط کردهای است که انگار تا ابد همچنان سقوط میکند و دلش خالی میشود و حتی به هیچ زمینی هیچ وقت نمیخورد. میان آنچه باید باشد و نیست است، به همان غمناکی که داریوش میخواند. جوجهای نیست پر از شوق و ترس پریدن، عقاب پر ریختهای است که تمام زیر و بم پرواز را میداند و فقط دیگر پر ندارد و به جای پر، زخم خونریزِ سقوط روی تنش پرپر میزند.
با آدم از اسب دوست داشتن افتاده، باید مثل پرندهی پر ریخته و از آسمان زمین خورده پیش آمد. خدا نکند خیال کنی جوجهی پرواز ندیده است. خدا نکند ترسهایش و ردهای سقوط بر تنش را نبینی و نفهمی. آدم از اسب دوست داشتن افتاده، چیزی که ندارد پر است، نه شوق پرواز؛… و چیزی که دارد، کابوس و ترس است، نه شوق و اشتیاق.
پای کسی ایستادن
پای کسی ایستادن شاید سنگینترین وزنهی هر رابطه است، جدیترین محک هم، مهمترین خاطرهی هر رابطه هم شاید. اما راستی پای کسی ایستادن یعنی چه؟ در روزگاری که هر کس وقتی با کسی گذرانده حتما میشمرد این پای دیگری ایستادن را. میشود آیا که همه پای هم ایستاده باشند؟
زندگی به من یاد داده، با درد و تاوان و تلخی البته، برای پای کسی ایستادن اول باید از جای خودت تکان بخوری. آن هم نه کمی و اندکی. اگر کسی آمده و سر به دامانت گذاشته، اگر خاکی بودهای که نهالی در دلت کاشتهاند، اگر برجی بودهای که کبوتری پناهت آورده، و خلاصه که اگر پیش و پس از واقعهی یکی شدن، تو همان جا هستی که بودهای، راستش این است که تو جای خودت ایستادهای، نه پای کسی. حتی اگر ابی ترانه برایش خوانده باشد.
دوم که گمانم این جابهجا شدن باید با خواست و اراده بوده باشد. باید تو که پای این وطن ایستاده یا نشستهای، انتخاب یا انتخابهایی داشتی برای رفتن، او که پای اعتقادش ایستاده، چیزی غیر اعتقادش را باید بلد یا دستکم فهمیده باشد، یا من که ایستادهام پای تصمیمم، غیر تصمیمم چارهای هم داشته باشم که تصمیم باشد نه ناچاری. وگرنه روغن ریخته و نذر امامزاده را که همه بلدیم و همه اما به روی خودمان و هم معمولا نمیآوریم.
سوم هم زمان است. اگر جایت را تکان دادهای به جای سختتری و اگر انتخاب کردهای این جابجا شدن را و مختار بودهای به جابهجا نشدن، باید مدید و بادوام باشی تا بیارزد اسمش را گذاشت ای کسی ایستادن. با یک تکان و چند روز و چند بار تحمل و بعد بریدن، میشود گفت پای کسی ایستادهایم. همان قدر که میشود بباورشششش نکنیم، حتی خودمان.
اما راستی، سختترین و بایستهترین و شایستهترین کسی که نمیشود پایش نایستی را میشناسی؟ توی آینه نگاه کن، پیدایش میکنی. کسی که پای خودش نمیایستد، اگر دیدی که پای تو ایستاده حق داری که بترسی و بپرسی که چرا. آن که ایستاده پای تو، اگر میداند زیر پای خودش را خالی کرده، پس میداند که دارد از خودش فرار میکند. این که تو هم بدانی یا ندانی را من نمیدانم. فقط میدانم که عاقبت میفهمی. دیر یا زودش را هم خودت خواهی فهمید. با سوخت یا سوزش.
روی پای خودت بایست رفیق. وگرنه تا آخر عمر روی پای دیگران ایستادهای، نه پای هیچ کسی.
مرگِ میلاد
حالا تولدت، منم و شمع سوخته
تقویم روز آمدنت را فروخته
حالا نبودنت، نفس و ازدحام حبس
با قلب پاره پارهی بیهوده دوخته
—
حالا تولدت، قفسی بی تو ساخته
آن خاطرات خوب به تقدیر باخته
جایت که بودهای و به جانم نشسته بود
این خالیِ عمیق و دریغِ گداخته
—
حالا خیال و خاطرههای گریخته
باران و بادِ یادِ فراموش و ریخته
با مرگ رفتهای و عجب جای ماندهایم
ما زنده مردمان هنوزش نبیخته
سی و یکم تیر نود و شش
سر-گردان
جای بگذار مرا باز و بزن باران را
باز برگرد و ببین رد شدن از توفان را
باز هم میشود آیا که روایت بکنیم
قصهی ما شدن عشق و من و ایمان را؟
گرمی دست گره خورده به دستانم بود
که جدا کرد من و جمع تهیدستان را
ظهر در همهمههایش چه کسی میفهمد
خالی ناب خیابان شب تهران را؟
ما بنا بود که با عشق کمی چاره کنیم
زخمهای بدن این وطن ویران را
نه که با چشم پر از اشک تماشا بکنیم
تک به تک گم شدن و کم شدن یاران را
خاطرت هست که رفتی و دریغم کردی
نوشداروی من و مرهم و هم درمان را؟
پس از این هم اگر از خاطرهام میگذری
سر بگردان و نبین این من سرگردان را
غزل با من قهر کرده بود. من هم با غزل. شاید این غزل آشتی کنان است. شاید برگشتن به باور عاشقی و امید و باران است. هنوز نمیدانم. اما این قهر خیلی طول کشید، و خیلی جان
مرگ، خون، آغوش
چند روزی است قدیمیترین رفیقم مرده. قدیمیترین رفاقت گسسته و شکستهام هم، مهمترین رفاقت شکستهای که بعد سالها باز یافتمش هم. همهی اینها یک نفر بود. مردی که جدای همهی اینها پدرم هم بود. میانهی من و مرگ همیشه انکار بوده و سکوت. تا جایی که ممکن بوده از خاکسپاری و ترحیم فرار کردهام. در نزدیکترین رخدادنهای مرگ هم همیشه در دورترین گوشهها سنگر گرفتهام. ته آشپزخانه به شستن ظرفها، توی زیرزمین به سرگرم کردن و پرت کردن حواس بچهها. چند خیابان دورتر به تسلی دادن آسیب دیدهترین آدم از عزا. به دلقک بازی و فضای عزا را شکستن. همیشه به دورترین جای ممکن که به چشم نیاید فرار کردهام. حتی در عزای عزیزترینهایم.
با این مرگ اما، مرگ پدرم، سالهاست زندگی کردهام، گریستهام، فرار کردهام و هضمش کردهام و دوباره برخاستهام. از اولین بار که نوجوان بودم، آن شب که توی باغ از بالای درخت فروافتاد پیش پایم و کمرش صدای بلندی کرد و دقیقهای بیتکان ماند پیش پایم و خشک شده بودم که ابرقهرمانم، رفیقم، مرد. آن جا که قهر کردیم و گذاشتمش و رفتم پی زندگی و برایم شکست و صدایی توی گوشم گفت اگر ندیدیش و مرد؟ و سالها تمرین کردم کابوسم را که مرده و برایم خبر آوردهاند. وقتی همین دو سال پیش هدیهی تولدم آوازهایی که میخواند را با صدایی که دیگر اوجش مرده بود و خسته بود ضبط کرد و گذاشت توی دستم و گفت: این هم مداح مراسم ختم پدرت! و خندید، و خندیدم. و از بعد از آن هر روز توی جادهای که تمام نمیشد تا کار میراندم و میشنیدم و زیر صدایش میخواندم و زار میزدم. هر روز. رفت و برگشت. تا همین دو ماه پیش که دکتر خودش را و مادر را که فرستاد نگاهم کرد و سر تکان داد و گفت فقط چند روز وقت داری. سعی کن همه را آماده کنی! و همه را آماده کردم و آمدند و چسبیدند به تیمار کردنش و کمکم جان گرفت. و من باز در دورترین گوشه تمرین درآمدن از عزای نبودنش را کردم.
آن روز که مرد، من و برادرم، آخر آن مسیر جهنمی که از خانه تا بیمارستان رسانیدمش و پشت سرمان و دورمان و جانمان قرمز بود از خونی که بالا میآورد، آخر آن مسیر که تمام جانمان را گذاشتیم تا جان بیجانش را زود و سالم برسانیم به درمان و رساندیمش و احیا شد و بعد ساعتی برای همیشه از دست رفت، آخر آن مسیر کابوسوار، نشسته بودیم و برای اولین بار در آغوش هم بیپناه مثل پسربچههای خرد سال اشک میریختیم و عذاب داشت میکشتمان که پایش را کجا زدیم که زخم شد؟ و مادر دو روز بعد به دادمان رسید که پایش میخچه داشت و صبح آن روز حمامش کردم و زخمش تازه شد. هر چه لباسهایم را شستم بوی خونی که شکمش پس زد از بیطاقتی هنوز پر است در هوا.
چند روز اول را گذراندم به جمع کردن عزا، جمع کردن آدمها، جمع کردن لکههای کابوس. هزار بار تمرین کرده بودم رفتنش را. اما تا جمع میشدم ضربهی ناغافلی دوباره میریخت به هم همه چیز را. حالا عزا تمام شده، جمع کردنها هم، من هم برگشتهام به غارم. مثل همهی عمرم، دورم باز پر است از دهانهای گشاد با مغزهای فقیر با پچپچههای بیپایان همیشگی. چرا این قدر گریه کردی؟ مگر قهر نبودید؟ چرا میخندی؟ مگر عزادار نبودی؟ چرا گاهی میخندی و گاهی گریه میکنی؟ کدام را باور کنیم؟ چرا حالت بد است؟ چرا حالت بد نیست؟ … و بر خلاف همیشه هیچ هیجانی به پاسخ یا غمگین و خشمگین شدن ندارم. میفهمم باید به سکوت پناه ببرم و دستم اما هنوز از بلند بلند نوشتن نمیایستد. فهمیدهام عزا بسیار از من پیرتر و مسلطتر است. هر چه تمرین کرده باشی جای خالی را، به صدایی که هست از آدمی که نیست را، به زندهای که دیگر زنده نیست را، هر چه تمرین کرده باشی از پس نبودن برآمدن را، به سادگی راهش را پیدا میکند برای یافتن بیدفاعترین جای جانت. از راه و جایی که فکرش را هم نمیکردی. انگار آبی که به جوبی ریخته و راهش را مییابد به راه گرفتن و نشت کردن به جان آدم.
همیشه پیش روی آدمها ویرانههایی است که انتخاب نکردهاند و انتخابشان کرده. ویرانههایی که گرداب و مرداب فرو رفتناند. ما اما باید انتخاب کنیم و تصمیم بگیریم راهی که ادامه میدهیم یا ادامهمان میدهد. حالا منم و این غم قدیمی تمرین شده که به سادگی از جاهایی که فکرش را هم نمیکردم مچم را و جانم را خم میکند. تصویر آدمی را در آینه میبینم که تا هست درگیر غم پیچیده و چند لایهای خواهد بود، بسیار وخیمتر از مرگ و عزای آدمی که از وجودش بوده. اما میخواهم اسیر این تصویر نشوم. میخواهم از این کابوس و باتلاق بیرون بیایم و زندگی را بردارم و مرگ را نگذارم چیره شود بر جانم. مثل همیشه میخواهم در دورترین فاصله از مرگ بنشینم. هر چند این بار خنجرش نه به کنارم، که به جانم نشسته. میخواهم در آغوش شادی پناه بگیرم، فارغ از پچپچههای مغزهای فقیر با دهانهای همیشه باز و تشنهی شهوت قضاوت. با عشق بسیار بزرگی که عمری زخم خورد و امروز مرده. من اما سکوت را هم برمیدارم برای ادامهی این روزها. چون میدانم پشت همهی تلاطمهای جنگ تن به تن غم و شادی و تصویر آدمی ناپایدار و نامعلوم که منم، از این درد خرد کننده که به خاطر خطر عفونت، تمام آن روزهای آخر نتوانستم در آغوشش بگیرم، جان به در نخواهم برد. از پوستی که وقتی لمسش کردم دیگر زیرش زندگی نبود. از فرق پوست زنده و پوست مرده و بینبض، که بینشان یک دریای خون فاصله است.
پدرم بود، شما میدانید
مرد هم بود، شما میدانید
در شب شرم شرافت در شهر
صبحدم بود، شما میدانید
هر چه از عاشقیش میگفتیم
باز کم بود شما میدانید
هر قدم در پدری، همراهی
همقدم بود، شما میدانید
پشت آن شیطنت و کودکیاش
کوه غم بود، شما میدانید
بودنش بوی نوشتن میداد
او قلم بود، شما میدانید
سر بازار سخاوت این مرد
محتشم بود شما میدانید
غرق دریای غمم من دیگر
او بَلَم بود شما میدانید
باید بلد باشم
فردا شانزده اردیبهشت روز از دست رفتن حسین منزوی است. مردی که عشق مثل خنجر در دلش بود و مثل خورشید بر شعرش. مرد وزنهای سخت غزل. بیشترین چیزی که خواندم در سالی که رفت همین غزلها بود و تار و پود جانم را گرفت. من عاشق غزلهای منزویام. این غزلم را عهد کردم پیش از فرا رسیدن فردا تمام کنم و تقدیمش کنم به معلم نازنین و ندیده و سوختهام در غزل نو. یادش سبز. جان رنجیدهاش آرام.
باید بلد باشم دلم را زود نسپارم
یا دست فرجامی چنین نابود نسپارم
باید بلد باشم دلم را دیر بردارم
اما به مرگی که مرا فرسود نسپارم
شاید بفهمم عاقبت باید بلد باشم
جان در جهانی گیج و ناموجود نسپارم
زخمی که لب وامیکند میگویدم تا دل
در خندههای زخم خونآلود نسپارم
نقش و نگار زخمهای دردناکم را
بر رشتههای تنگ تار و پود نسپارم
موجی که مجبور است بر زنجیر لجبازی
باید به این دریای قیراندود نسپارم
دریا نمیداند که من تصمیم دارم
این موج را غیر از به دست رود نسپارم
پانزدهم اردیبهشت نود و پنج